توضيح ضروري : تابستان سال 85 بعد از 13 سال برگشتم به زادگاهم ؛ كابل . آنزمان با مجله "طراوت" كه ويژه كودكان بود همكاري داشتم . طراوت در تهران چاپ مي شد. وقتي برگشتم اين گزارش را براي طراوت نوشتم ولي طراوت بنا بر دلايلي ديگر چاپ نشد. از آنروز 2 سال مي گزرد و من به احترام آن مجله و دست اندركارانش در هيچ جاي ديگر حتي در وبلاگم هم نگذاشتمش . به اميد آن كه طراوت دوباره به دستان كودكان وطنم باز گردد. امروز مي خواستم به خاطر روز جهاني كودك براي كودكان دوست داشتني وطنم چيزي بنويسم ؛ ناخواسته ياد اين گزارش افتادم . حال به بهانه روز جهاني كودك اين دلنوشته را به همه ي كودكان وطنم تقديم مي كنم .

 

بچه هاي پايتخت

 

اشاره:

آرام آرام مي‌رفتم، آرام آرام از كنارم مي‌گذشتند. با شور و شادماني كودكانه، با لباس‌هاي نامنظم، با قيافه هاي خاك‌گرفته و دوست‌داشتني. چيغ مي‌كشيدند و لبخند مي‌زدند. از بچه‌هاي پايتخت مي‌نويسم. از كابلي‌هاي دوست‌داشتني كه هر تازه‌واردي را به هيجان مي‌آورد اما مكتب‌هاي خيمه‌يي در بهترين جاهاي كابل كه اين بچه‌ها را در دل خود جاي مي‌دهند تا درس بخوانند آيا سراچه‌ي آرزوهاي‌شان آن‌ها را به كجا خواهد رساند. با تمام اين‌ مسايل آن‌ها دوست‌داشتني‌اند و براي آن‌ها مكتب با صنف‌هاي خشتي يا سمنتي و صنف‌هاي خيمه‌يي هيچ فرقي ندارد.

بهار است. تصمیم گرفته‌ام به افغانستان بروم. از روزی که هوس رفتن به افغانستان به سرم زده ، دایم کودکی‌هایم را به خاطر می‌آورم که چگونه با هم‌صنفی‌هایم با شوق به مکتب می‌رفتیم و گاهی که از کنار دریای کابل تیر می‌شدیم، سنگچل‌های زیادی را به دریا می‌انداختیم و از صدای قلپش خوش می‌شدیم. گاهی هم سنگ‌های نازکی را به روی آب می‌زدیم و از این‌که چند بار به روی آب می‌خورد و می‌پرید، بسیار خوش‌حال می‌شدیم.  به کابل که می‌رسم، چند روزی به دنبال کودکی‌هایم می‌گردم ولی پیدایش نمی‌توانم، حتا کنار دریای کابل می‌روم. دریا خشک شده. چند تا سنگ‌ ریزه را می‌گیرم و در دست‌هایم می‌فشرم و با خود می‌گویم: شاید یکی از این سنگ‌ها را خودم در دریا انداخته باشم.

چند مرتبه از کوچه‌های مکتب دور‌ه ی ابتدایی‌ام می گذرم. به نظرم کوچه‌ها تنگ شده‌اند و دیوارهایش کوتاه. آن روزها از زیر دروازه‌ی چوبی‌اش که قدبلندک ‌می‌کردم و دستم نمی‌رسید، حالا باید سرم را خم کنم تا تیر شده بتوانم.

روزی به قصد زیارت به کارته‌سخی می‌روم و به یاد روزهای گذشته پیاده از لابه‌لای سنگ‌های قبر که چپ و راست، نامنظم ایستاده‌اند، می گذرم. بچه‌های زیادی را می‌بینم که تشله بازی می‌کنند و چندتایی هم آب می‌برند. چند نفرشان هم آب می‌فروشند. تا گورهای خشک و تشنه را سیراب نمایند و پولی هم نصیب‌شان شود. وقتی از آن‌ها عکس می‌گیرم، می‌گویند: «کاکا! در کدام تلویزیون نشان می‌دهی؟»

کم‌کم از میان سنگ‌های قبر بیرون می‌برآیم و راهی کوچه‌های پایین‌تر می‌شوم. در تپه‌‌سلام در کوچه‌ مدرسه‌ی آقای واعظ، در گوشه‌ی یک حویلی بزرگ بناها در حال ساختمان‌سازی هستند و همراه با جوش‌کارها سر و صدای عجیبی را به راه انداخته‌اند. در گوشه‌ی این حویلی چند تا خیمه هم هست. اول با خود می‌گویم شاید این خیمه‌ها برای کارگران برپا شده باشد تا در گرمی چاشت در سایه‌ی آن دمی استراحت کنند؛ اما صدای کودکان کنجکاوم می‌کند به طرف دیواری که خیمه‌ها در پشتش قرار دارند،می‌روم و متوجه می‌شوم که این جا یک مکتب است.

می‌خواهم ازاین مکتب و کودکانش عکس بگیرم و باآن‌ها گپي بزنم. وقتي وارد مکتب می‌شوم. خانمی که بعد می فهمم معلم همان مکتب است، تا مرا می‌بیند، از زیر خیمه‌یی که نقش صنف را بازی می‌کند، بیرون می‌آید و بسیار خشک و رسمی می‌گوید: «با کسی کار داشتید؟»

می‌گویم: بلی با شاگردان این مکتب کار دارم.

می‌گوید: «با کدامش؟»
می‌گویم: «با همه‌ی‌شان. می‌خواهم با ‌آن‌ها گپ بزنم. از آن‌ها عکس بگیرم.»

می‌گوید: «ما این اجازه را نداریم.»

بی‌اعتنایی در رفتار و بیانش پیدا است.

می‌گویم: « مدیر مکتب کجا است؟ می‌خواهم از او اجازه بگیرم.»

چند تن از کارکارگران کارشان را رها كرده و به طرف ما سیل می‌کنند. چند تا دانش‌آموز هم ازخیمه‌ها کله‌کشک می‌کنند و لبخند می‌زنند. رو به خیمه‌ها ایستاد مي شوم. خانم معلم چون دیواری در مقابلم است و حاضر نیست به سوال‌هایم جواب بدهد. مردی که خود را مدیر مکتب معرفی می‌کند، هم اجازه‌ی عکس گرفتن و گپ زدن نمی‌دهد و برایم می‌گوید: « شما از وزارت معارف باید نامه بیاورید و بعد ....»

ناچار بیرون می‌شوم. آن‌قدر در کوچه‌ی مکتب بالا و پایین می‌روم تا بچه‌های مکتب رخصت می‌شوند. کودکان با شادی زیادی از مکتب به بیرون می‌دوند. خوش‌حال استم. دیگر این‌جا اجازه‌ی مدیر و خانم معلم در کار نیست. اول چند قطعه عکس می‌گیرم. دختران کوچکی با چادرهای سفید‌شان از عکس گرفتن فرار ‌می‌کنند. چند تا از پسرها دورم حلقه زده اند. و هر کدام‌شان حرفی ‌می‌گویند. می‌گویم: «با شما گپ می‌زنم، آیا حاضرید؟»

چند نفرشان می‌گویند: «آ، بلی.»

و همه‌گی‌شان می‌خندند.

می‌گویم: پس خودتان را در نوبت معرفی کنید.

یکی می‌گوید: نام من کمیل است. دیگری صدا می‌کند: من صادقم. یک دفعه چند تا نام گفته می‌شود: نوروز.... علي‌احمد... عطا و...

می‌گویم: بسیار خوب، فهمیدم. بگویید که مکتب رفتن و درس خواندن را دوست دارید؟

باز هم دسته‌جمعی می‌گویند: «بلی، آ» و باز هم می‌خندند. هر کسی که از کنار ما می‌گذرد تا چند قدم آن‌‌طرف‌تر هم به ما سیل ‌‌می‌کنند و بسیاری از کودکان کمی وحشت دارند. اما این چند نفر خیلی زود صمیمی شده‌اند و گاهی هم مرا یک حرف‌هایی می‌زنند ولی من خود را به کری می‌زنم. می‌گویم در جمع شما کی شعر یاد دارد تا برایم بخواند. همه به طرف یکدیگر سیل می‌کنند. یکی صدا می‌کند: کاکا! کمیل خوب شعر یاد دارد.

رو به کمیل می‌کنم و می‌گویم: کمیل‌جان بخوان.

کمیل با کمی من و من شروع می‌کند:

ای سراچه را ببین / میده‌بچه‌ را ببین / جوانه‌مرگی کروزین می‌دوانه / الا گل دانه‌دانه.

کمی ناراحت می‌شوم و با خنده می‌گویم: دوستان نی، از این شعرها نمی‌گویم. شعر از کتاب‌تان بخوانید. شعری که از خودتان باشد. یعنی برای کودکان باشد. گوش کنید من یک شعر برای شما می‌خوانم. شما هم همی رقم شعر بخوانید

  مثل این شعر: من یار مهربانم / دانا و خوش‌بیانم / گویم سخن فراوان / با آن‌که بي‌‌زبانم...

همه‌گی یک‌صدا می‌خندند و می‌گویند: کاکا! ای چی‌رقم شیر است؟ تا حالی ای رقم شیر نشنیده بودیم.

با شوخی می‌گویم: ای یک شیر جنگلی است. و از کمیل که به گفته‌‌ی خودش صنف چهارم مکتب است می‌پرسم که در روز چند ساعت کتاب می‌خوانی؟

می‌گوید: روز دو ساعت... ولی خیلی‌آرزو دارم که پیلوت طیاره جت شوم.

می‌پرسم: روز چند ساعت بازی می‌کنی؟

می‌خندد: نمی‌فامم تا بیگاه.

نوروز که هم‌صنفی کمیل است با شکایت از برخورد معلمین مکتب و نوع درس دادن‌شان و مشکلات خود مکتب می‌گوید: ما از راه بسیار دور این‌جا می‌آییم. بسیاری از روزها تا خانه پیاده می‌روم. موترهای ملی‌بس کلینر‌های بداخلاق داره ما را در موتر نمی‌مانند.

از او می‌پرسم که می‌خواهد چه‌کاره شود؟ او با خنده می‌گوید: موتروان تا بچه‌های درس‌خوان مکتب را سوار کنم.

عطا صدا می‌زند: من می‌خواهم که داکتر شوم، داکتر.

جمال می‌گوید: داکتر عطا ره سیل کو. و می‌‌خندد. از جمال می‌پرسم که جمال جان! تو نمی‌گویی چه آرزو داری؟ طرف کوه تلویزیون سیل می‌کند و می‌گوید: آرزو دارم درس‌های خود را تمام کنم ژورنالیست شوم تا مشکلات مردم و کشورم را برای همه بگویم...  و با خنده ادامه می‌دهد: تا تمام مردم مرا در تلویزیون ببینند.

هوا به شدت گرم است و کوچه‌ها هم به شدت کثیف شاید بیش‌تر از این ایستاد شدن سلامتی کودکان را به خطر بیندازد. وقتی آخرین عکس را از آن‌ها می‌گیرم یکی از‌آن‌ها می‌گوید: کاکا! عکس ما را در کجا چاپ می‌کنی؟

می‌گویم: در مجله‌ی طراوت.

آن‌ها بی‌آن‌که نشانی‌یی به من بدهند می گویند: کاکا! حتمی برای ما طراوت را روان کن.

هنوز آن‌ها زیاد دور نشده‌‌اند که صدا می‌زنم: بچه‌ها نگفتید در مکتب روزانه چند ساعت درس می‌خوانید؟

جواب می‌دهند سه تا چهار ساعت.

کودکی‌ام را در وجود آن‌ها یافته‌ام. آرزوهای‌شان مرا به سال‌های قبل از جنگ برده است. یاد صبور، هم‌صنفی‌ام افتاده‌ا‌‌م که همیشه از روی تیپ شعر یاد می‌گرفت و بعد برای ما می‌خواند. آن سال‌ها ما رادیو هم نداشتیم.

به آن روزها فکر می‌کنم. به این روزها. به حق طبیعی کودکان که در جامعه‌ی امروز ما هیچ جای‌گاهی ندارد. دلم می‌گیرد. دلم برای کودکان وطنم می‌سوزد. برای ادبیات کودک می‌سوزد. برای ...

به پیاده‌روی ادامه می‌دهم. ذهنم سخت دنبال کمیل و نوروز و عطا و دیگر بچه‌ها می‌گردد که آیا فردا چه خواهند آموخت؟ آیا به آرزوهای‌شان می‌رسند. بی‌اختیار با خود می‌خوانم:

ای سراچه را ببین / میده‌بچه را ببین / جوانه‌مرگی کروزین می دوانه / الا گل‌ دانه‌دانه ...

 

مردی که لب نداشت

"مردي كه لب نداشت"

با هنرمندي نوجوانان افغانستان همه خنديدند غير از حسينقلي

 

نمايش (( حسين قلي مردي كه لب نداشت )) با اقتباس از شعر منظوم احمد شاملو و با كارگرداني و طراحي حميد پور آذر بعد ازدو هفته نمايش در تالار كوچك مولوي سر انجام روز پنجشنبه 28 شهريور ماه با اين سالن خداحافظي كرد. نويسندگي اين نمايشي اقتباسي را امير سهرابي و نشمينه نوروزي بر عهده داشتند.حسينقلي مردي است كه هميشه درپي كار و تلاش است تا لبي برايش بيابد براي خنديدن؛ اما كمتر موفق مي شود . حسينقلي در اين مسير دست نياز به سوي چاه ؛ ماه ، طبيعت و حتي بوداي باميان دراز مي كند ولي هيچ يك از اينها نمي توانند به فرياد اين مرد بي لب برسد. حميد پورآذري اين كارش را  با حضور گروهي از بازيگران نوجوان مهاجر افغاني شکل داد. هنرمندان نوجوان افغانستاني كه همه از خانه كودك شوش تهران گرد هم آمده اند و به نحوي آما تور به حساب مي آيند. در اين نمايش جمعا هشت نفربه ايفاي نقش مي پردازند :  آمنه نوري ؛اميد فقيري ؛ ايمل كريمي ؛ پيام پرواني ؛ ذبيح محمدي ؛ فروزان پرواني ؛ ناديا پرواني و نثار ظريفي . به گفته اي پور آذري او اين نمايش را دوسال پيش با گروهي از نوجوانان مهاجر افغانستاني در خانه كودك شوش آغاز كرده است . سر انجام بعد از كلي اتفاق بعد از دو سال با همكاري مديريت تالار مولوي به روي صحنه رفته  است .

پور آذري  نمايش  حسين قلي را وصف حال تمام مهاجران ميداند و مي گويد محروميت حسينقلي آن چيزي است كه مهاجران افغانستاني هم آن را دارندتجربه مي كنند.

امير سهرابي نويسنده ي  اين نمايش ؛ با گلايه از مسئولان فرهنگي سفارت افغانستان و دفتر امور پناهندگان به خاطر عدم حضور شان در اجراي نمايش آن، مي گويد ما چندين بار از آنها دعوت كرديم  اينكه چرا نيامدند براي ما هم جاي سوال دارد.

اين درحالي بود كه كارگردا اين نمايش  اجراي آنرا براي تمام مهاجران جهان و به خصوص محمد حسين سعيدي و ثمير رسولي دوتن از شاگردان  هنرمندافغانستاني اش كه حالا به اجبار در كنار ديگر شاگردانش نيستند ، تقديم كرده است .

اعضاي خانه ادبيات افغانستان با دوبار حضور در سالن نمايش و اهداي كتاب روايت ؛ كه از سوي خانه ادبيات در تهران چاپ و منتشر مي شود براي تمامي دست اندركاران اين نمايش ، مراتب قدرداني اين خانه را از آنها به عمل آوردند.

آمنه نوري يكي از بازيگران دختر  اين نمايش  كه از جمله نقش ننه چاه را بازي مي كرد. در ياد داشتي كه در بولتن اين نمايش آمده است چنين نوشته است . روز ها از پس روز ها مي گذرد و بر دلتنگي ها مان اضافه مي شود چرا كه ما ناگذير هستيم هرچند وقت يكبار از يكي دوستان مان جدا شويم و هر بار اندوهي فراوان به دلهاي مان اضافه مي شودو ما هميشه نگران اين هستيم كه نفر بعدي كيست؟ همه مي گوييم كاش هيچگاه مهاجرنمي بوديم

 

"حسین قلی غصه خورک
     خنده نداری به درک!
     خنده که شادی نمی شه
     عیش دومادی نمی شه
      خنده ی لب پشک خره
     خنده ی دل تاج سره
     خنده ی لب خاک و گله
     خنده ی اصلی به دله "