آیه  یا مامان

این عکس را دیروز در نمایشگاه گرفتم. حضور کودکان افغانستانی شاید در مقابل کودکانی ایرانی یک به ده هزار باشد. ولی همین که در نمایشگاه کتاب تهران کودکی افغانی می بینی خوشحالی ات دوبرابر می شود.

كودكان خرد سال عاشق ياد گيري  هستند. هر وقت كه حروف وارد بازى هاي كودكانه  آنها مى‌شود خوب‌تر و راحت‌تر حروف  جديد را ياد مى‌گيرند. هر خانواده  مى‌توانند با كلمه هاي راحت، جمله هاى كوتاه، قصه هاي شيرين و حتي خاطرات كودكي شان كودكان دلبند شان را به شناختن حروف و كلمه هاي نو تشويق  كنند. چون شخصيت كودك از همان روزهاست كه شكل مي‌گيرد و كم كم  به شناخت بهتر هويت‌شان مي‌رسد. پس بياييم با كودكان خود به خصوص خردسالان خانواده ي خود، مهربان باشيم و اجازه بدهيم كه كودكان خود شان باشند و خود شان تصميم بگيرند. ما براي آنها تصميم نگيريم. باور كنيم كه كودكان امروز با دوران كودكي ما بسيار تفاوت دارند. اگر باورتان نمي شود به سوالهاي كودكان خرد سال تان توجه كنيد. به بازي هاي جمعي كودكان و برخورد شان توجه كنيد. اصلا به تمام كودكاني كه مي‌بينيد،
ديروز نمايشگاه كتاب مي رفتم . در مترو كنارم خانمي جواني ايراني نشسته بود و دختر چهار يا پنج سالي هم در بغلش بود. در آن بير و باري مترو دخترك با خود شروع كرد به شمردن اعداد. البته به انگليسي ون، تو، تري و... تا بيست را شمرد بدون كوچكترين اشتباهي. بعد با گرفتن انگشتان كوچك خود شروع كرد به شمردن اعداد به فارسي . يك دو سه .همين كه به سيزده رسيد گفت هفده، نوزده. مادرش كمكش كرد كه تا درست بخواند اين بار از پانزده به بعد نتوانست درست بخواند. دخترك باز هم شروع كرد به انگليسي شمردن وقتي به عدد سي و هشت رسيد، يادش رفت و ناگهان گفت سي و ناين. مادرش با كمي ناراحتي گفت كه سي و ناين نداريم. دخترك در جواب گفت پس چرا نرگس دارد و من ندارم. پوز خند مسافران مرا به دوسه سال پيش پرتاب كرد. آن روزي كه در موتر ميني بوس سوار بودم و غير از من حدود بيست نفر ديگر اعم از ايراني و افغاني سوار بودند. من ايستاده بودم و در چوكي پيش رويم زن و شوهري ميان سال هموطنم نشته بودند. دختركي هم در بغل شان. دخترك نا خواسته گفت (آيه) و آيه اش با پرخاش و چندك، ناخواسته تر جواب داد، مرگ مامان. اما من فقط خنديدم. چه مي توانستم بكنم. چرا ما مهاجران اين گونه هستيم و به داشته هاي اصيل و ارزشهاي واقعي اجتماعي خود پشت مي كنيم و فكر مي كنيم كه مامان زيباتر از آيه است. چرا انسان ايراني فكر مي كند كه ياد گرفتن اعداد انگليسي توسط فرزندش نوعي افتخار براي او محسوب مي‌شود. راستي غربي‌ها چه زباني را دوست دارند كه  كودكان شان بياموزند؟

 

 

بیا روس ها را بکشیم

 

چند ماه پیش بایکی از  مجاهدین کابل، که مدتی را در زندان پلچرخی زندانی بوده گفت و گویی داشتم. از خاطراتش، از شکنجه های که شده بود و... از او پرسیدم. او دربخشي از صحبتهايش از نوجواني به نام جاويد سخن گفت كه مدتي با هم در زنداني پلچرخي دريك اتاق بوده اند. نوجواني 17 ساله ي كه در مكتب و احتمالا  با همصنفي هايش گروهي را تشكيل مي دهند كه فقط روسها را اعدام انقلابي كنند. جاويد و دوستانش در اولين اقدام شان يك روسي را در روز روشن و در برابر چشم مردم در شهر نو كابل مي كشند، ولي متاسفانه در همان ساعات همي شان دستگير شده و بعد از تحقيقات از هم جدا مي شوند. شايد حالا اين اتفاق به نظر خيلي ها بي ارزش جلوه كند و آن گروه نوجوان را سرزنش كنند. اما بخش مهمي از مبارزات مردم ما كه بايد برجسته شود همين هايند، بگذريم. دوست مجاهدم كه فعلا راضي نيست تمام مصاحبه اش را جايي منتشر كنم ، همين بخشي را كه به جاويد نوجوان اختصاص دارد، بدون ذكر نام او در اين پست مي گذارم. دوستان !

 وقتي از او پرسيدم كه در زندان پلچرخي آيا سلول انفرادي را هم تجربه كردي؟ پاسخ را در ادامه بخوانيد

ادامه نوشته

کاخ یوزارسیف

                        .  آخرين قسمت سريال يوسف پيامبر (ع)   

دي شب شبكه اول تلويزيون  ايران پشت صحنه سريال  تاريخي و به يادماندني حضرت يوسف را پخش كرد. دخترم بتول كه كلاس سوم دبستان است، بي صبرانه منتظر پخش آن بود  وقتي قسمت اول پشت صحنه اين سريال تاريخي پخش مي شد در بسياري از صحنه ها بتول مثل فنر  از جا مي پريد و با دست نشان مي داد كه بابا من اينجا را ديدم. دیشب ما بيشتر از لذت پشت صحنه سريال، از شوق بتول و حركات كودكانه اش لذت برديم و خنديديم. امروز به اتفاق ديشب مي انديشيدم و بسيار ناراحت شدم از اينكه چقدر با تفريح نرفتنهاي خانوادگي به اماكن تاريخي، زيارتي  وحتي به پاركها شوق بيشتر ديدن  و بيشتر فهميدن را از او گرفته ام. اين اتفاق خاطره انگيز براي بتول دقيقا 3 ماه پيش رقم خورده بود كه هنوز از ديدن آن مكان در تلويزيون  احساس شادي مي كرد. اي كاش ما خانواده هيچوقت به فرزندان خود نگوييم كه حوصله ي بيرون رفتن را نداريم. حد اقل ماه يكبار هم كه شده يك روز تعطيلي را به آنها اختصاص بدهيم كه آنها خود شان باشند. يادم است همان شب وقتي به خانه رسيدم، دخترم بي معطلي و با چه خوشحالي از تماشاي كاخ و درياي نيل برايم قصه كرد. من هم از او خواستم كه گزارش سفر برايم بنويسد و او شب بعد نوشته ي كه در ادامه مي آيد را برايم نوشته بود.  فكر نمي كردم كه نوشته دخترم را روزي در وبلاگم بگذارم اما چون ديشب لذت دوباره ي اورا ديدم  گفتم شايد بد نباشد در اين پست  خاطرات دخترم را بیاورم. شايد او هم يك روز مثل من گزارش نويس شد.  

ادامه نوشته