از رفتن سید ضیا قاسمی وبچه هایش ۷ روز میگذرد .دراین هفته هیچ چیز برایش ننوشتم تافکر کنم که هنوز این جا است .ولی چه می شود کرد او رفته است و  حالا طلوع آفتاب کابل راتماشا می کند .۵ شنبه هفته ی پیش ساعت ۸ شب بود که قاسمی دست علی کوچولو اش را گرفت و ازکنا رما رفت و وارد ایستگاه را ه آهن شد . اشک دانه دانه ی علی را فراموش نخواهم کرد .خوش به حالی مهرانه که خواب بود وهیج چیز را نه دید .

به رسم یاد گار از رفقا ی همراه که به شدت بغض کرده بودند خواستم احساس شان را بنویسند  وهر کدام نوشتند .

علی داوودی :در حالی که نای حرف زدن نداشت وبه من سیل میکرد نوشت . ترجیح میدهم حرفی نزنم امکانش نیست رفتن خیلی ساده است.

مجید اکبرزاده :

چه جاده ها که دویدیم در هوای رسیدنت         گذشت عمر و ندیدیم گردپای رسیدنت

امید مهدی نژاد:

 برزو بیطرف:نمرد که  رفت افغانستان دیگه...امید مهدی نژاد رفت ...بغض دارم...

علی یعقوبی (شاهد):

  ندارد چو این شهر گوهر شناسی     دل خود به ملک دیگر می فروشم

رحیم جعفری :

تورا ای مهربان هرگز فراموشت  نخواهم کرد       وآوازی که آنشب از قفا گفت آی افغانی

حبیبالله محمدی :

مرا خودم یاد آمد که روزی من هم مثل او رهسپار شوم نمی دانم به بدرقه ی من هم کسی خواهد آمد؟

سهراب :   جاده یعنی غربت آواز    باد       وکمی غربت    میل به خواب.

وخودم : رفتم با مهدی نژاد و اکبر زاده کمی گریه کنیم  البته این پیشنهاد مهدی نژاد بود . قاسمی خوش به حالت ببین چه دوستان خوبی داری و مواظب علی کوچولو و مهرانه بیش ازخودت و خانم ابراهیمی باش .علی آرزو های بزرگی دارد که نهنگ سواری در قطب جنوب اولی اش است.