بكس كتاب
بكس كتابم
پروانه ام بود
بند درازش
بر شانه ام بود
در راه مكتب
من مي دويد م
او گاز ميخورد
تا مي رسيد م
يك روز در راه
يك بچه ي بد
پايش به پايم
در كوچه ي زد
من لول خوردم
گشتم پراز خاك
او را نمودم
بادست خود پاك
خاكي شد ان روز
بكس قشنگم
محكم گرفتم
بندش به چنگم
بيچاره بكسم
تا شام لرزيد
شب در كنارم
آرام خوابيد
در خواب ديدم
او ناز مي كرد
از شانه هايم
پرواز مي كرد
+ نوشته شده در شنبه ششم مرداد ۱۳۸۶ ساعت ۸ ق.ظ توسط محمد سرور رجایی
|
كلكيني براي همه كودكان افغانستان